{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
مَـטּِ بیـچـاره مُـدت هـاست کَـسـ ـے را مُـخـاطب شـعـرهـایـمـ کَـرده امـ کـه خـیـلـ ـے وقت است غـایب است !
غمگینــــــــــــــم…. مثل مرده ای که تـــوان تـــسلی دادنــــ به بـــازمـــانـــدگـــانـــش را نــــدارد . . .
قـلـبــم بـویِ کـافــور می دهـد ! شـب بـه شـب در آن مُـرده شـورهـا آرزویـی را غُسـل می دهـنـد و کفـن می کنـنـد
چه شغل عجیبی ! شروع هفته تو را میبینم باقی هفته به خاموش کردن خود در اتاقم مشغولم
آدمک برفی می دانم سردت است همین حالا جلوی بخاری خود گرمت می کنم اول دست ها بعد شانه، شکم، پا نمی دانم گرمت شده یا نه کجایی آدمک برفی کجایی؟
حس چوب های مصنوعی شومینه رو دارم میسوزم و تمام نمی شوم . . .
شهر شاهد مرگ شعر شد وقتی نیامدی شاعرانگی ام شکست
در آینه مردی دارد بغض می کند بیایید بغلش کنید پشتش را بمالید به او بگویید همه چیز درست می شود دلش می خواهد کمی دروغ بشنود آینه را پایین تر نصب کنید گمانم دیگر به زانو در آمده
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
وقتی چاره ای نمی ماند! وقتی فقط میتوانی بگویی هرچه باداباد حتی اگر دل کوه هم داشته باشی گریه ات میگیرد …
قول داد تا آخر دنیا بماند، سر قولش هم ماند، همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
به من حق بده که میل به خوردن نداشته باشم این بغضها که تو به خورد من میدهی سیر سیرم میکند …
غمــگیــنم همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت: نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه
رویاها را ول کن دلم … هیچ “تو”یی دوستت نداشته حتی “تو”های رویاهایت نیز با “تو”های دیگر رفته اند ! بلند شو رویا دیدن بس است !
اگر روزی رسیدی که من نبودم تمام وصیتم به تو این است ” خوب بمان ” از آن خوب هایی که من عاشقش بودم …. !
دلم آسمان “جمعه” است می گیرد و نمی بارد !
مَـטּِ بیـچـاره مُـدت هـاست کَـسـ ـے را مُـخـاطب شـعـرهـایـمـ کَـرده امـ کـه خـیـلـ ـے وقت است غـایب است !
غمگینــــــــــــــم…. مثل مرده ای که تـــوان تـــسلی دادنــــ به بـــازمـــانـــدگـــانـــش را نــــدارد . . .
قـلـبــم بـویِ کـافــور می دهـد ! شـب بـه شـب در آن مُـرده شـورهـا آرزویـی را غُسـل می دهـنـد و کفـن می کنـنـد
چه شغل عجیبی ! شروع هفته تو را میبینم باقی هفته به خاموش کردن خود در اتاقم مشغولم
آدمک برفی می دانم سردت است همین حالا جلوی بخاری خود گرمت می کنم اول دست ها بعد شانه، شکم، پا نمی دانم گرمت شده یا نه کجایی آدمک برفی کجایی؟
حس چوب های مصنوعی شومینه رو دارم میسوزم و تمام نمی شوم . . .
شهر شاهد مرگ شعر شد وقتی نیامدی شاعرانگی ام شکست
در آینه مردی دارد بغض می کند بیایید بغلش کنید پشتش را بمالید به او بگویید همه چیز درست می شود دلش می خواهد کمی دروغ بشنود آینه را پایین تر نصب کنید گمانم دیگر به زانو در آمده
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
وقتی چاره ای نمی ماند! وقتی فقط میتوانی بگویی هرچه باداباد حتی اگر دل کوه هم داشته باشی گریه ات میگیرد …
قول داد تا آخر دنیا بماند، سر قولش هم ماند، همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
به من حق بده که میل به خوردن نداشته باشم این بغضها که تو به خورد من میدهی سیر سیرم میکند …
غمــگیــنم همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت: نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه
رویاها را ول کن دلم … هیچ “تو”یی دوستت نداشته حتی “تو”های رویاهایت نیز با “تو”های دیگر رفته اند ! بلند شو رویا دیدن بس است !
اگر روزی رسیدی که من نبودم تمام وصیتم به تو این است ” خوب بمان ” از آن خوب هایی که من عاشقش بودم …. !
دلم آسمان “جمعه” است می گیرد و نمی بارد !
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}